سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پارمیس

تمام کلمات، به دنیا می‏آیند تا بی‏بهانه بر لب‏های تو جاری شوند. حتی این همه کلمه در مقابل لب‏های همیشه ستایش‏گر تو کم می‏آورند.
تو آمده‏ای تا امام ماندگارترین دعاهای جاودانگی باشی. آمده‏ای تا همیشه با دعاهای تو به خداوند نزدیک شویم.
انگار دعای همه پیامبران را از آدم تا خاتم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، ذکر گفته‏ای و اشک ریخته‏ای! امروز آمده‏ای تا راز شگفت کلمات را به کائنات بیاموزی.
آمده‏ای تا رسول کلمات شگفتی باشی که همه نشانه‏های خداوندند؛ کلماتی که واژه به واژه، بوی صبر و عشق و مهربانی می‏دهند، کلماتی از جنس مهربانی خداوند در اولین روزهای آغاز آفرینش، کلماتی از جنس رستگاری، کلماتی که بوی خالصانه تو را می‏دهند. لب که می‏گشایی، کاینات، با تو به تسبیح می‏ایستند و کلمات، آغاز رسیدن می‏شوند. زیباترین راه رسیدن به خداوند را آموخته‏ای. می‏دانی که کلمات کلید رسیدن به ابدیتند. باغ‏های ازل در کلمات مهربان تو جریان دارند.
زیباتر از آوازهای بی‏بهانه داوود، کلماتی‏اند که برای حرف زدن با خداوند استفاده می‏کنی. زیباتر از پرواز، قطره‏های اشک تواند که بر گونه‏های مقدست جریان می‏گیرند.
تو آمده‏ای تا بوسه‏های ما، پیشانی گرامی تو را برای آرام گرفتن داشته باشد.
هزار جان گرامی فدای هر قدمت.
خاک امروز لبریز خوشبختی است؛ چرا که قدم‏های تو بی‏دریغ بر پیشانی خاک فرود خواهد آمد، چون بارانی که مهربانی‏اش را از هیچ‏کس دریغ نمی‏کند.
نسیم از سوز عارفانه‏ای سرمست است. بهشتی در دامان «شهربانو» می‏شکوفد که تمام پروانه‏های دنیا را، به رهایی فرا می‏خواند از پیله تنهایی و رکود
آمدی چون نسیم. آمدی؛ چون بادهایی که مهربانی نرمشان را از تن جوانه‏های آرام، دریغ نمی‏کنند.
آمدی تا خواب آرام درختان، تا ابدیت جریان بگیرد و روزها همیشه در روشنایی جریان بگیرند و آفتاب، پشت ابرها پنهان نماند و راه توبه، با دعاهای گرامی تو برای همیشه باز بماند.

نوشته شده در شنبه 91/4/10ساعت 9:37 صبح توسط پارمیس| نظرات ( ) |

نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که در دوران کودکی ، یک پیله کرم ابریشم را بر روی درختی می یابد ، درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده می سازد . اندکی منتظر می ماند ، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد این فرآیند را شتاب بخشد . با حرارت دهان خود آغاز به گرم نمودن پیله می کند ، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند . اما بال هایش هنوز بسته اند و اندکی بعد می میرد .

او می گوید : بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود ، اما من انتظار کشیدن نمی دانستم . آن جنازه ی کوچک تا به امروز ، یکی از سنگین ترین بارها ، بر روی وجدان من بوده است . اما همان جنازه باعث شد درک کنم که یک گناه حقیقی وجود دارد : فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان . بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن شاهد بودن وسختی کشیدن عزیزان و صبوربودن و مقاومت کردن ، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خدا برای زندگانی ما و فرزندانمان برگزیده است

اگرپوسته تخم مرغی که ترک خورده و جوجه میخواهد سر از تخم بیرون آورد به شکستن آن کمک کنید یقین بدانید پس از مدتی جوجه بیمار خواهد شد باید جوجه سختی بکشد تا پوسته را بشکند تا سالمتر و قویتر پا به زندگی گذارد

نگذارید هیچ چیز و هیچ کس جلوی شما را برای رسیدن به موفقیت بگیرد

بگذارید فرزندانتان زمین بخورند تا تجربه کنند اینقدر آنها را یاری نکنید

هیچ وقت نگران شکست ها ی فرزندان خود نباشید ، چراکه همان شکست شاید ، رهگشای موفقیت و درخشش او باشد .

هیچ گاه بار مسئو لیت کسی را به دوش نکشید .

جلوی تحقیر شدن او را نگیرید .

آسیب های او را به جان نخرید .

بگذارید تا همین فشارها موجب شکوفایی او شوند .

دانه ای که سعی دارد خود را از دل خاک به بیرون بکشد را ، از خاک در نیاورید .

پیله پروانه ای که خود را با سختی از درون به بیرون می کشد را ، پاره نکنید .

پوسته تخم مرغی که جوجه ای سعی دارد آن را بشکافد و بیرون بیاید ، نشکنید .

چرا که شما دریچه های خروج از عالم تاریک و تنگ و رنج آور را به روی آن ها خراب می کنید و مانع پیش روی آن ها در مسیر رشدشان می شوید .

گاه تنها تماشا کردن این صحنه ها کافی است .

بر خودخواهی های خود غلبه کنیم

بر طمع خود

بر زیاده خواهی ها

عواطف آسیب رسان خود

مسلط شویم

و دریچه های خیر را به روی فرزندانمان بگشاییم


نوشته شده در شنبه 91/3/20ساعت 12:6 عصر توسط پارمیس| نظرات ( ) |



 
به قـــولِ بابام: دیکتـاتـور اون بچّه ی دو ساله ست که بیست نـفر مجبورند به خاطــر اون کـارتون نگاه کنند.
 
به قـــولِ داییم، اگه خر اعتماد به نفس بعضی ها رو داشت الان سلطان جنگل بود...
 
به قـــولِ لامارتین شاعر فرانسوی: تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم. محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا   . . .
 
به قـــولِ مارتین لوتر کینگ: گرفتن آزادی از مردمی که نمیخواهند برده بمانند,سخت است اما دادن آزادی به مردمی که میخواهند برده بمانند سخت تر است...!
 
به قـــولِ مایکل اسکوفیلد: همیشه اون تغییری باش که میخوای توی دنیا ببینی.
 
به قـــولِ خسرو گلسرخی: بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بیعرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده ایم...!
 
به قـــول حسین پناهی: تازه می‌فهمم بازی‌های کودکی حکمت داشت
زوووووووو.....  تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود.
 
این آینده، کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟
 
 به قـــولِ چارلی چاپلین: آموخته‌ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید،‌ پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می‌توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.
 
شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز...!
 
به قـــولِ پروفسور حسابی:  یکی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
پروفسور جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند
 
به قـــولِ ژان پل سارتر: از همه اندوهگین تر شخصی است که از همه بیشتر می خندد!
 
به قـــولِ مارک تواین: آنجا که آزادی نیست، اگر رای دادن چیزی را تغییر می‌داد، اجازه نمی دادند که رای بدهید!
 
به قـــولِ برتراند راسل: مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند، در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند !
 
_
انتقاد هم مانند باران ، باید آنقدر نرم باشد، تا بدون خراب کردن ریشه های آن فرد موجب رشد او شود....
 

نوشته شده در چهارشنبه 91/2/20ساعت 1:14 عصر توسط پارمیس| نظرات ( ) |

بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از
 ذره ای نا چیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو، به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را، سوی ما بازآ
منم پرو دگار پاک بی همتا
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
 پروردگارت با تو می گوید:
تو را در بیکران دنیای تنهایان
 
رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی یا صدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را
    
 تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
 آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک باایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
 تکیه کن  بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
 
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم

تویی ز یباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
 ببینم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمیکردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آ‌ن نامهربان معبود
 آن مخلوق خود را
این منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا،با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای، اما
کلام آشتی را تو نمیدانی؟
 ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت میکشی از من
بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من


نوشته شده در سه شنبه 91/1/15ساعت 10:34 صبح توسط پارمیس| نظرات ( ) |

 

 

سور به معناى میهمانى و جشن مى باشد و اما چرا
 
چهارشنبه سورى و چرا آتش برافروختن و چرا از روى آتش پریدن؟
 
براساس سروده هاى پیروز پارسى، حکیم فردوسى،
سیاوش فرزند کاووس شاه در هفت سالگى مادر را از دست مى دهد.
 
پادشاه همسر دیگر را برمى گزیند، سودابه که زنى زیبا و هوسباز بود عاشق سیاوش مى شود:
 

یکى روز کاووس کى با پسر
نشسته که سودابه آمد ز در
زنـاگـاه روى سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
زعشق رخ او قرارش نماند
همه مهر اندر دل آتش نشاند
سودابه در اندیشه بود تا به گونه اى سیاوش را به کاخ خویش بکشاند،
دختر زیبا و جوان خود را بهانه حضور
سیاوش کرده و او را فرا خواند: ـ
که باید که رنجه کنى پاى خویش
نمائى مرا سرو بالاى خویش
بیاراسته خویش چون نوبهار
بگردش هم از ماهرویان هزار
آنگاه که سودابه سیاوش را در کاخ خویش یافت به او گفت: ـ
هر آنکس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا
زمن هر چه خواهى، همه کام تو
بر آرم ، نپیچم سر از دام تو
من اینک به پیش تو افتاده ام
تن و جان شیرین ترا داده ام
سودابه پس از این که از مهر و عشق خود به سیاوش مى گوید
و همزمان به او نزدیک مى شود. ناگاه او را در آغوش کشیده و مى بوسد
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو
مرا دور داراد کیوان خدیو
نه من با پدر بى وفائى کنم
نه با اهرمن آشنائى کنم
سیاوش با خشم و اضطراب و دلهره به نامادرى خود گفت: ـ
سر بانوانى و هم مهترى
من ایدون گمانم که تو مادرى
سیاوش خشمناک از جاى برخاسته و عزم خروج از کاخ سودابه را کرد.
سودابه که از برملا شدن واقعه بیم داشت داد و فریاد کرد
و درست بسان افسانه یوسف و زلیخا دامن پاره کرده و گناه را به سیاوش متوجه کرد و چنانچه در نمایشنامه افسانه، افسانه ها نوشتیم، اکثر افسانه هاى سامى، افسانه هاى شاهنامه مى باشد که رنگ روى سامى گرفته است و نیز در آئین اوستا نوشته ایم
که کتاب اوستا یک کتابخانه کتاب بوده است که
تاریخ شاهان ایران یکى از 120 جلد کتاب، کتابخانه اوستا مى باشد و چگونگى به نظم آوردن آن را توسط فردوسى در زندگینامه پیروز پارسى،
یعنى حکیم ابوالقاسم فردوسى شرح داده ام...
بارى سیاوش به سودابه مى گوید که پدر را آگاه خواهد کرد: ـ
 

از آن تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهانى بد اندیش تو
مرا خیره خواهى که رسوا کنى؟
به پیش خردمند رعنا کنى
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همى کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوى
فغانش زایوان برآمد بکوى
 

در پى جار و جنجال سودابه، کیکاووس پادشاه ایران از جریان آگاه شده و از سیاوش توضیح خواست سیاوش به پدر گفت که پاکدامن است
و براى اثبات آن آماده است تا از تونل و راهرو آتش عبور کند. سیاوش گفت اگر من گناهکار باشم در آتش خواهم سوخت و اگر پاکدامن باشم
از آتش عبور خواهم کرد
سراسر همه دشت بریان شدند
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکى خود و زرین نهاده به سر
سخن گفتنش با پسر نرم بود
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
سرى پرز شرم و تباهى مراست
سیاوش سپه را بدا نسان بتاخت
تو گفتى که اسبش بر آتش بساخت
زآتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده برخ همچو ورد
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند
 

سیاوش به تندرستى و چاپکى و چالاکى به همراه اسب سیاهش
از آتش عبور کرد و تندرست بیرون آمد.
 

یکى شادمانى شد اندر جهان
میان کهان و میان مهان
به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک
که از نفت آن کوه آتش پَـرَست
همه کامه دشمنان کرد پست
بدو گفت شاه، اى دلیر جهان
که پاکیزه تخمى و روشن روان
چنانى که از مادر پارسا
بزاید شود بر جهان پادشا
سیاوش را تنگ در برگرفت
زکردار بد پوزش اندر گرفت
مى آورد و رامشگران را بخواند
همه کام ها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور مى در کشید
نبد بر در گنج بند و کلید! ـ
این اتفاق و آزمایش عبور از آتش در بهرام شید (سه شنبه)
آخر سال روى داده بود و از چهارشنبه تا ناهید شید (جمعه یا آدینه)
جشن ملى اعلام شد و در سراسر کشور پهناور ایران به فرمان کیکاووس سورچرانى و شادمانى برقرار شد.
و از آن پس به یاد عبور سرفرازانه سیاوش از آتش همواره
ایرانیان واپسین شبانه بهرام شید (سه شنبه شب)
را به یاد سیاوش و پاکى او با پریدن از روى آتش جشن مى گیرند.



نوشته شده در دوشنبه 90/12/22ساعت 4:44 عصر توسط پارمیس| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >