سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پارمیس

راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم: امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد، و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است. این چه زمانه ایست که حرف زدن از درختان عین جنایت است وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم! کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است زیرا دوستانی که در تنگنا هستند دیگر به او دسترس ندارند. این درست است: من هنوز رزق و روزی دارم اما باور کنید: این تنها از روی تصادف است هیچ قرار نیست از کاری که می کنم نان و آبی برسد اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است. به من می گویند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش اما چطور می توان خورد و نوشید وقتی خوراکم را از چنگ گرسنه ای بیرون کشیده ام و به جام آبم تشنه ای مستحق تر است .
اما باز هم می خورم و مینوشم من هم دلم می خواهد که خردمند باشم در کتابهای قدیمی آدم خردمند را چنین تعریف کرده اند: از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عمر کوتاه را بی وحشت سپری کردن بدی را با نیکی پاسخ دادن آرزوها را یکایک به نسیان سپردن این است خردمندی. اما این کارها بر نمی آید از من. راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم. II در دوران آشوب به شهرها آمدم زمانی که گرسنگی بیداد می کرد. در زمان شورش به میان مردم آمدم و به همراهشان فریاد زدم. عمری که مرا داده شده بود بر زمین چنین گذشت. خوراکم را میان معرکه ها خوردم خوابم را کنار قاتلها خفتم عشق را جدی نگرفتم و به طبیعت دل ندادم عمری که مرا داده شده بود بر زمین چنین گذشت. در روزگار من همه راهها به مرداب ختم می شدند زبانم مرا به جلادان لو می داد زورم زیاد نبود، اما امید داشتم که برای زمامداران دردسر فراهم کنم! عمری که مرا داده شده بود بر زمین چنین گذشت . توش و توان ما زیاد نبود مقصد در دوردست بود از دور دیده می شد اما من آن را در دسترس نمی دیدم. عمری که مرا داده شده بود بر زمین چنین گذشت. III آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون می جهید که ما را بلعیده است. وقتی از ضعفهای ما حرف می زنید یادتان باشد از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید. به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم. و نومیدانه میدانهای جنگ را پشت سر گذاشتیم، آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود. این را خوب می دانیم: حتی نفرت از حقارت نیز آدم را سنگدل می کند. حتی خشم بر نابرابری هم صدا را خشن می کند. آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم خود نتوانستیم مهربان باشیم. اما شما وقتی به روزی رسیدید که انسان یاور انسان بود درباره ما با رأفت داوری کنی

نوشته شده در یکشنبه 90/3/8ساعت 4:38 عصر توسط پارمیس| نظرات ( ) |

در آسمان آبی دلم، جایی برای ابرها نیست
مادرم! دعایم کن که با دعایت، دلم خانه دردها نیست

نوشته شده در چهارشنبه 90/3/4ساعت 10:6 صبح توسط پارمیس| نظرات ( ) |

انسان تنها نشسته بود.باغم و اندوهی فراوان.همه حیوانات دور او جمع شدند و گفتند:ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم.هر آرزویی داری بگو تا ما برآورده کنیم.انسان گفت:به من قدرت بینایی عمیق بدهید.عقاب گفت:بینایی من مال تو.انسان گفت:می‌خواهم قدرتمند باشم.پلنگ گفت:مانند من نیرومند خواهی شد.انسان گفت:می‌خواهم اسرار زمین را بدانم.مار گفت:نشانت خواهم داد.سپس همه حیوانات رفتند.و انسان هم هدایایش را گرفت و رفت؛آنگاه جغد به دیگر حیوانات گفت:انسان دیگر خیلی چیزها را می‌داند و قادر است کارهای زیادی بکند.گوزن گفت:انسان به آنچه می‌خواست رسید،آیا دیگر غمگین نخواهد بود؟ جغد گفت:حفره‌ای درون انسان دیدم؛اشتیاق و حرصی شگرف که کسی را یارای پرکردن آن نیست.همان چیزی که او را غمگین خواهد ساخت.حرص انسان بیشتر و بیشتر خواهد شد تا روزی که دنیا به او خواهد گفت دیگر چیزی نمانده که به تو بدهم.


نوشته شده در شنبه 90/2/31ساعت 2:15 عصر توسط پارمیس| نظرات ( ) |

زن در حال    قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد....!!!

 

زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟

غول جواب داد : نخیر ! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره،همینه که هست....... حالا بگو آرزوت چیه؟

 

زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود .

زن این را گفت و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این ... و این یکی و این. من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شن.

 

غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها . یه چیز دیگه بخواه. این محاله.

زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین...من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم. مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه. مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه. مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه(!!!!!) ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل. غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم....!!!!؟  

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/22ساعت 11:42 صبح توسط پارمیس| نظرات ( ) |

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.  

      سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

 داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

  دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

  مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

  فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

  دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد

نوشته شده در یکشنبه 90/2/11ساعت 11:0 صبح توسط پارمیس| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >